آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره

خورشید آریایی

بی توجهی آرشیدا به من

پنجشنبه یه اتفاق نادر واسم افتاد... اول اینو بگم که صبح آرشیدا رو میزارم خونه مادر شوهر ومیرم سر کار ،ظهر میرم دنبالش،هر وقتم که میرم دنبالش کلی هیجان داره واسه اومدن پیشم،انقدر دست میزنه و جیغ میکشه که نگو خلاصه ... پنجشنبه ظهر که رفتم دنبال آرشیدا بغل پدر جونش بود و باور نمیکنید حتی بهم نگاهم نمیکرد و هر کاری میکردم بغلم هم نمیومد خیلی ناراحت شدمو دلم شکست آخه چراااااااا نمیدونم شایدیه جورایی ازینکه میزارمش و میرم لج کرده بود یا اینکه دیگه دوستم نداره بعدش به خودم دلداری دادم و روحیمو حفظ کردم ،گفتم شاید اتفاقی بوده و هیچکی که مثل مادر نمیشه واسه بچه!!!تا اینکه دوباره شب که رفتیم خونشون باز همین اتفاق افتادو آرشیدا ...
24 خرداد 1393

سفر دوباره به الموت

بالاخره بعد از یکسال فرصت شد این سه روز تعطیلاتو بریم زادگاه  زیبای مامان و بابام  :((الموت)) درست خرداد ماه پارسال بود وقتی آرشیدا یک ماهش بود رفتیم الموتو بعد اون دیگه نتونستیم بریم ... به خاطر جاده کوهستانی که داره تصمیم گرفتیم آخر شب راه بیفتیم که آرشیدا اذیت نشه و خدا رو شکر تمام راهو خواب بود؛الموت خییییلی سرد بود و منم تا تونسته بودم برا آرشیدا لباس زمستونی برداشته بودم صبح که از خواب بیدار شد با تعجب به درو دیوار خونه نگاه میکرد و حسابی تعجب کرده بود که اینجا کجاست،؟؟به آرشیدا خیلی خوش گذشت و فقط تنها نگرانیم این بود که یه وقت سرما نخوره اینقدرم  که دد بردیمش دیگه خونه بند نمیشد و حتی برای شام و ناهارم که می...
17 خرداد 1393

تولدآرشیداجونم

              خیلی برنامه داشتیم واسه تولد خورشید خانوم ولی این اثاث کشی بی موقع همه چیو خراب کرد  به خاطر همین ترجیح دادم دو تا مهمونی کوچیک بگیرم یکی واسه خانواده  بابا جون و یکی واسه خانواده خودم آخه خیلی شلوغ میشد و جمعیت زیاد میشدو دست و پامو گم میکردم واسه همین خواستم که تو دوشب باشه   شب اول که خانواده بابا فرشاد بودن اعم از :عمه های بابا و خاله ی بابا و پدر جون و مادر جون و عمه فائزه و عمو فرهاد ، آرشیدا خانوم ما از شدت خواب بد اخلاق شده بود و به هیچ عنوانم حاضر نبود جمع و ترک کنه و بخوابه و فقط نق میزد و بهونه منو میگرفت ...
7 خرداد 1393

تولد یکسالگی

..   وای امروز تولد خورشید خانومه ،واقعا نمیدونم بعد از این همه سختی که تو این یک سال کشیدم ،ولی بازم میگم که چه زود گذشت و آرشیدا یکسالش شد به خاطر اثاث کشی خونمون که درست مقارن شد با تولد آرشیدا جون مجبور شدم تولدش رو چند روز جلوتر بگیرم که ایشاله عکساش رو میزارم مرسی از همه دوست جونام که تولد آرشیداجونو تبریک گفتن واقعا سر صبحی شرمندم کردن ...
5 خرداد 1393

برای آرشیدا

    سلام آرشیدای عزیزم ... امروز هم خورشید طلوع کرد ،درست مثل روزهای قبل،اما تلالو شراره های آتشینش باهمیشه فرق داشت ،تمام وجودم گرم شد ،نفسم به شماره افتاد ،برگه ی تقویم دیواری اتاقمان تولدت را فریاد میزد،تمام وجودم گرم شد از خورشیدتابنده ی تنت،نزدیکی به من مثل صدای نفسهایم اما نمیسوزانیم ،چه زیباست داشتن آفتاب در خانه ،تمام هستیم از نور هستی بخش وجود تو هست میماند...   عاشقانه ،مادرانه،صبورانه دوستت دارم ...   تولدت مبارک آرشیدای من... ...
5 خرداد 1393

تولد آرشیدا جونم 2

اینم تولد شب دوم: شب دوم تولد هم آرشیدا زیاد سر حال نبود واسه اینکه بچه ها اسباب بازی های بچمو میگرفتنو زورش بهشون نمیرسید واسه همین اعصابش خورد میشد ،نتیجه این شد که هیچکدو م از عکساش خوب نشد و تو هیچکدومشون نخندید       اینم عکس آرشیدا و نیکسا و رمیساجون (دخترخاله ها)و پارمیس جون(دختر دایی) ...
1 خرداد 1393
1